نگاه من

نگاه من
آخرین نظرات

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷مهر

اینو به درخواست محدثه جان نوشتم که گفته بود کمی درباره زندگی تو خوابگاه توضیح بدم.



خب:|

۲۲مهر
زن ها همیشه مظلوم ترند...
همسران همیشه گم نام ترند...
به قدر تمام سال هایی که در روضه ها شرکت کردیم و روضه ی رباب نشنیدیم...
به قدر تمام دفعاتی که از ام وهب شنیدیم ولی از هانیه حرفی نزدیم...
اگر زینب(س) میگفت برادرم...
رباب هم اشک میریخت.. نه فقط برای علی...
زیر لب داشت میگفت...
همسرم ..همسرم... حســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــینم....


میم ....
۰۹مهر

تمرین:توصیف گری، داستان نویسی

.

صدای خس هس نفس هام زیادی بلند شده بود باهام دیگه جون نداشت عرق سرد سرتاپای بدنمو خیس کرده بود.توی جاده ای که مایانش معلوم نبود دو میزدم..دوست نداشتم برگردم تا ببینم از چی فرار میکنم..فقط باید دو میزدم تا به ته جاده برسم..

جاده پر پیچ و خم بود..هوا سر بود..رود خانه از پایین کوه میگذشت ابش زلال و ابی بود ولی من از اب وحشت داشتم...یاد خواب هایی افتادم که در حال غرق شدن بودم ولی هیچوقت غرق نمیشدم...اسمون خاکستری بود پرتو های نور سفید به سختی از لابلای ابر ها به زمین میرسدن..نور بی روح و مرده ای بود..سرفه کردم چند لحظه ایستادم ولی باید دوباره شروع به دویدن کنم..تا ته جاده رسیدم ولی این تازه اولش بود به دهنه ی غار رسیدم یه دوراهی سر راهم بود...سمت راست روشن بود از دیواره های غار چراغ های زرد رنگ اویزون بود و سمت چپ تاریک و پوشیده از پیچک و نیلوفر هایی که علارغم سبز بودن روح سبزیشون رو از دست داده بودن...خواستم به مسیر روشن قدم بذارم ولی یادم اومد من قبلا هم این خواب و دیده بودم! خداب بودم ولی خواب های قبلیم جلوی چشمم بود..میدونستم اون روشنایی من و به پوچی میبره و مت و حبس در ابدیت میکنه...از سمت چپ رفتم..حالم عوض شد فهمیدم به هدف رسیدم ..چیزی اونجا نبود ..پا به یک محیط دایره مانند گذاشته بودم که اطرافش رو ستون های مستور با پیچک ها احاطه کرده بودن با یک درخش مرکزی..خواستم اون درخشش رو بدست بیارم.تو دستام گرفتمش..فکر میکردم این پایان راهه...ولی همون لحظه ای که خواستم فکر کنم الان وقت چه کاریه؟ همه چیز روی سرم خراب شد...سقف غار و دیواره های غار شروع به ریختن کردن اگه همین طور ادامه پیدا میکرد سنگ ها و من میوفتادیم تو رودخونه ای که کنار جاده ی کوهستانی جریان داشت...

نه...

یه بار دیگه غرق شدم..مثل خواب های قبلیم...ولی این بار نتونستم شنا کنم...لحظه به لحظه پایین تر میرفتم دیگه توان ادامه دادن نداشتم! اون درخششی که توی غار دیده بودم تو دستام بود...

ولی وحشت نذاشت درکش کنم..

دوبار پلک زدم...

.

.

.

برگشته بودم توی اتاق خودم توی رختخواب خودم...

یه بار دیگه خوابیدم..


پ ن:سوژه واسه تمرین نوشتن ندارم! فکر کنم باید از خواب هایی که میبینم استفاده کنم!!


میم ....
۰۹مهر

دوستای با معرفتی دارم!

خب دیروز مراسم وداع با مامانمو انجام دادم.دیگه تقریبا به خوابگاه عادت کردم.سر یه کلاس هم رفتم ولی چون استاد نیومده بود بجاش با هم رشته ای هام حرف زدم.تقریبا هیچکدومشون شوق تحصیل تو رشته ای که قبول شدن و نداشتن:\فقط چون هم خانواده روانشناسی و اینا بود انتخابش کرده بودن!!!

اینجا با تصورم خیلی فرق داره.تقریبا یه هفته..

.

.

.

مامانم الان زنگ زد! نکنه بخواد هر روز زنگ بزنه و عذاب وجدان من بیشتر بشه:(که جرا ترکشون کردم...

.

.

.

تقریبا یه هفته گریه کردم که چرا دانشگاه امام صادق(ع) قبول نشدم.ولی دوستای با معرفتی دارم بهم زنگ میزنن پیام میدن و همشون دلداریم میدن و از بد اون دانشگاه میگن...خیلی دوست دارن من غصه نخورم ولی کدوم خریه که نفهمه از چه بهشتی رانده شده!:"

امسال اولین سالیه که من برگ پاییزی و برف قراره ببینم...کاش طبیعت اینجا هم مثل خوزستان همیشه یک نواخت بود! ادم کمتر احساس غریبی میکرد!

از تو حیاط برج میلاد معلومه.هربار که میبینمش یادم میاد تو جای جدیدی هستم..

خیلی اضطراب دارم!

دوستام،مامانم و بقیه همه میدونن هیچی باب میلم پیش نرفت واسه خمین زیاد سعی میکنن دلداریم بدن

ولی من خیلی هم نفهم نیستم!

میم ....