نگاه من

نگاه من
آخرین نظرات

۲ مطلب با موضوع «تمرین نوشتن» ثبت شده است

۰۹مهر

تمرین:توصیف گری، داستان نویسی

.

صدای خس هس نفس هام زیادی بلند شده بود باهام دیگه جون نداشت عرق سرد سرتاپای بدنمو خیس کرده بود.توی جاده ای که مایانش معلوم نبود دو میزدم..دوست نداشتم برگردم تا ببینم از چی فرار میکنم..فقط باید دو میزدم تا به ته جاده برسم..

جاده پر پیچ و خم بود..هوا سر بود..رود خانه از پایین کوه میگذشت ابش زلال و ابی بود ولی من از اب وحشت داشتم...یاد خواب هایی افتادم که در حال غرق شدن بودم ولی هیچوقت غرق نمیشدم...اسمون خاکستری بود پرتو های نور سفید به سختی از لابلای ابر ها به زمین میرسدن..نور بی روح و مرده ای بود..سرفه کردم چند لحظه ایستادم ولی باید دوباره شروع به دویدن کنم..تا ته جاده رسیدم ولی این تازه اولش بود به دهنه ی غار رسیدم یه دوراهی سر راهم بود...سمت راست روشن بود از دیواره های غار چراغ های زرد رنگ اویزون بود و سمت چپ تاریک و پوشیده از پیچک و نیلوفر هایی که علارغم سبز بودن روح سبزیشون رو از دست داده بودن...خواستم به مسیر روشن قدم بذارم ولی یادم اومد من قبلا هم این خواب و دیده بودم! خداب بودم ولی خواب های قبلیم جلوی چشمم بود..میدونستم اون روشنایی من و به پوچی میبره و مت و حبس در ابدیت میکنه...از سمت چپ رفتم..حالم عوض شد فهمیدم به هدف رسیدم ..چیزی اونجا نبود ..پا به یک محیط دایره مانند گذاشته بودم که اطرافش رو ستون های مستور با پیچک ها احاطه کرده بودن با یک درخش مرکزی..خواستم اون درخشش رو بدست بیارم.تو دستام گرفتمش..فکر میکردم این پایان راهه...ولی همون لحظه ای که خواستم فکر کنم الان وقت چه کاریه؟ همه چیز روی سرم خراب شد...سقف غار و دیواره های غار شروع به ریختن کردن اگه همین طور ادامه پیدا میکرد سنگ ها و من میوفتادیم تو رودخونه ای که کنار جاده ی کوهستانی جریان داشت...

نه...

یه بار دیگه غرق شدم..مثل خواب های قبلیم...ولی این بار نتونستم شنا کنم...لحظه به لحظه پایین تر میرفتم دیگه توان ادامه دادن نداشتم! اون درخششی که توی غار دیده بودم تو دستام بود...

ولی وحشت نذاشت درکش کنم..

دوبار پلک زدم...

.

.

.

برگشته بودم توی اتاق خودم توی رختخواب خودم...

یه بار دیگه خوابیدم..


پ ن:سوژه واسه تمرین نوشتن ندارم! فکر کنم باید از خواب هایی که میبینم استفاده کنم!!


میم ....
۱۹شهریور

توصیف گری1

پسر 12 ساله پشت پنجره ی اتاقش بود.با تلسکوپ جاسوسی خانه ی پیر مرد را میکرد.چشم هایی قهوه ایش اجازه ی پلک زدن نداشت.کوچک ترین حرکت ها را یاد داشت میکرد..خانه ی پیرمرد خانه ای با سقف شیروانی و زمین چمن در مقابل و هشت درخت خشک.چهار درخت در سمت راست و چهار درخت در سمت چپ.درختانی که بی روح بودند.گاهی پرده های خانه ی پیرمرد برای خیابان پلک میزدند و بالا پایین میرفتند.پیرمرد از خانه خارج نمیشد اما فقط تا زمانی که کسی جرات ورود به قلمروی چمن اقای لبرکراکر را نداشته باشد ......چراغ ها خاموش بود، اسمان ابری بود.پسرک خیالش راحت بود با این اسمان بی نور و خاموشی چراغ ها لبرکراکر متوجه او نمیشود.

ابر های خاکستری اسمان را پوشانده بود.گاهی صدای خش خش برگ های پاییزی را میشنید که با وزش باد میرقصیدند.در خیابان مقابل خانه ی سقف شیروانی پسر بچه هیچ کس جز پدر و مادرش که چمدان هایشان را در صندوق عقب ماشین میگذاستند نبود.برگ های درختان قرمز اتشین و زرد بود اما گرم ترین رنگ ها نمیتوانست وحشت حاکم بر ان خیابان را از بین ببرد.خیابان سرتاسر از خانه های سقف شیروانی و زمین های چمن و درختان نیمه عریان پاییزی پوشیده شده بود...اما هیج کس جز پسرک و پدر و مادرش در ان خیابان نبود.

برای خداحافظی با پدر و مادرش از خانه بیرون امد یقه اسکی راه راه داشت با شلوار جین موهایش مدل معمولی و رنگ قهوه ای داشت.خواست برای پدر و مادرش گزارش جاسوسی بدهد اما این گزارش برای ان ها بی اهمیت بود.ماشین روشن شد پسرک از پدر و مادرش خداحافظی کرد ... اینبار دوست خپلش با موهای بور زرد و چشم های ابی و لپ های پر از کک و مک با یک تیشرت سفید و شلوار قهوهای و کفش ورزشی با توپ بسکتبال به جمع سه نفره ی ان ها اضافه شده بود.

پدر و مادرش برای سفر یک روزه از او خداحافظی کردند و او در انتظار پرستار بچه بود...

پسرک فریاد زد...اما بلند ترین فریاد ها هم سکوت رعب انگیز خیابان را نمی شکست...

باز به خانه ی لبرکرار خیره شد...


پ ن1:مطالبی که با عنوان تمرین قرار میدم تمرین برای بهتر نوشتن هست

پ ن2:این نوشته چند دقیقه ی اول انیمیشن"خانه هیولا"ساخت امریکا، محصول2006 بود.

پ ن3:این یک تمرین توصیف گری بود...

میم ....