حتی وقتی کتاب میخوندم چراغ خاموش بود.دوست داشتم نور افتاب کتابمو روشن کنه برده رو میکشیدم کنار خیلی برام دوست داشتنی بود فقط نور خورشید تو اتاقم باشه.میز رو جوری تنظیم کرده بودم که نور بیفته روی کتابم خودم توی سایه...مامانم میومد چراغ و روشن میکرد ولی این نور مصنوعی خیلی برام اعصاب خورد کن بود!
خونمون ته شهر قرار گرفته بود البته الان همه ی اون زمین های خالی رو ساختمون زدن من دوسشون ندارم!قبلا ته کوچه میرسیدی به زمین کشاورزی اون موقع ها کشت میکردن وقتی جوونه گندم میزد بیرون میرفتم نوازششون کنم!باد گرم جنوب میخورد به صورتم این باد گرم اون شلاقی که به صورت ادم میزنه شاید کسی باور نکنه ولی دوست داشتنیه.همیشه حس میکردم تو افتاب خوشکل ترم:-|
ایادمه در ایام قدیم عکسای قشنگ تری توی تقویم ها میزدن بهار عکس شکوفه.تابستون عکس ساحل.پاییز عکس یه شخص تنها توی وسط درختای خشک.زمستونم طبیعت شیشه ای:")عکسارو میبریدم میزدم به در کمد روی شیشه پنجره حتی رو جلد دفتر!عجیب بود که اینقدر باهاشون لذت میبردم.به خاطر همین یکی از دوست داشتنی ترین انشاهای مدرسم انشایی بود که معلم گفته بود یه عکس به دلخواه انتخاب کنید دربارش بنویسید!یه کلبه وسط گندم زار!یه کلبه کنار رودخونه که عکس درختا توی اب منعکس میشه...ارزو های دست نیافتنی!
خوب بود توی شهری زندگی میکردم که از وسطش رودخونه رد میشد .مینشستم کنار دز بعد بجای ساختمونا اطراف درخت تصور میکردم میشد مثل یکی از اون عکسا!خوبه من حسرت نوازش اب و ندارم:|با مانتو و مقنعه و گاهی چادر میرفتم توی اب(تو شهر ما اینکار معموله و خود نمایی نداره!اصلا!)کلا لذت بخشه باد پوستتو جزغاله کنه بعد اب خنکش کنه!^.^
بعضیا شاید فکر کنن علایق من بیخودن:/ولی خب من دوست دارم یه بارم که شده جاهایی رو که فقط عکسشون رو دیدم سفر کنم!اخه ما معمولا سفر هامون توی سفر زیارتی خلاصه میشه...
مگه چه اشکال داره یه بار تو ساحل قرمز پکن بشینی بگی سبحان الله.یا کنار دریاچه هیلیر بشینی بگی سبحان الله...یا هر جای دیگه...
از این عکس تابستونی هم خیلی خوشم اومد:)فکر کنم سواحل مالدیو باشه:|
حیف که موارد غیر اخلاقی زیاده وگرنه میگفتم الهم الرزقنا:|