۱۴تیر
دنبال فراموشی میرم
گذشته رو همیشه زنده میدیدم،اونقدر که حال و اینده تبدیل به خیال رنگ پریده شدن.کتاب تاریخ دستم بود بر خلاف تصور همه من از تاریخ متنفرم ازارم میداد.تصورشون برای این بود که من تنها احمقی بودم تو کلاس که درس تاریخ رو حفظ میکردم.گفته بودم بدم میاد از گذشته چیزی بفهمم.ولی همیشه قسمت این بود تلخ ترین چیزا رو بدونم.نمیدونم، همیشه تلخ ترین چیزا تو حافظه ی من حک میشن.ناراحتیم از اینه اگر چیز ازاردهنده ای رو ببینم سال ها طول میکشه تا جزئیاتشو فراموش کنم همه حافظمو نعمت میدونن ولی ازش متنفرم...این نعمت بهم تپش قلب و لرزش دست و پا داد!
دردم اینه که نمیدونم کی قراره این ورودی جدید و به فراموشی بسپارم!
۹۵/۰۴/۱۴