دوستای با معرفتی دارم!
خب دیروز مراسم وداع با مامانمو انجام دادم.دیگه تقریبا به خوابگاه عادت کردم.سر یه کلاس هم رفتم ولی چون استاد نیومده بود بجاش با هم رشته ای هام حرف زدم.تقریبا هیچکدومشون شوق تحصیل تو رشته ای که قبول شدن و نداشتن:\فقط چون هم خانواده روانشناسی و اینا بود انتخابش کرده بودن!!!
اینجا با تصورم خیلی فرق داره.تقریبا یه هفته..
.
.
.
مامانم الان زنگ زد! نکنه بخواد هر روز زنگ بزنه و عذاب وجدان من بیشتر بشه:(که جرا ترکشون کردم...
.
.
.
تقریبا یه هفته گریه کردم که چرا دانشگاه امام صادق(ع) قبول نشدم.ولی دوستای با معرفتی دارم بهم زنگ میزنن پیام میدن و همشون دلداریم میدن و از بد اون دانشگاه میگن...خیلی دوست دارن من غصه نخورم ولی کدوم خریه که نفهمه از چه بهشتی رانده شده!:"
امسال اولین سالیه که من برگ پاییزی و برف قراره ببینم...کاش طبیعت اینجا هم مثل خوزستان همیشه یک نواخت بود! ادم کمتر احساس غریبی میکرد!
از تو حیاط برج میلاد معلومه.هربار که میبینمش یادم میاد تو جای جدیدی هستم..
خیلی اضطراب دارم!
دوستام،مامانم و بقیه همه میدونن هیچی باب میلم پیش نرفت واسه خمین زیاد سعی میکنن دلداریم بدن
ولی من خیلی هم نفهم نیستم!
انشاالله شاد باشی خانوم
فعلا به نظرم بهترین دعاست :))