دیروز رفته بودم خونه همسایه.دخترش امار کل مدارس دخترونه رو داره:/ یکی دو ساعتی پیش همسایه موندم.من عادت ندارم زیاد برم پیش همسایه ها یا پیش فامیلامون مگر اینکه دختری همسن من داشته باشن در غیر این صورت حضور خودمو در اون جمع بی ربط میدونم.
پیشش نشسته بودم اول پرسید رتبت چند شده بعد رتبه خودشو وضع همه ی دخترای محل و گفت:/باور کردنی نبود برام کسایی که ازشون حرف میزد شاگرد زرنگای مدرسه بودن ولی همشون کنکور تجربی دادن و گند زدن و قراره برن پیام نور و دانشگاه ازاد-.-بدترینشم یکی از زرنگ ترین شاگردای مدرسه قدیمی بود که گفت متاهل شده و بی خیال درس خوندن شده.بعدش شروع کرد از خواستگارش حرف بزنه:|گفت پدر مادر پسره شب خواستگاری تا تونستن قربون صدقش رفتن و هی گفت تو جای دختر نداشتمونو پر میکنی و هر چی بخوای برات خرج میکنیم:||ولی گفت پسره خیلی سوسول بوده اونم ردش کرده:/
ماجرای خواستگاری ملت برام جالب نیست واسه همین بهش گفتم چطور شده شاگرد زرنگای مدرسه که ادعاشون تو مدرسه گوش فلک و کر کرده بود همه گند زدن؟ گفت دیگه یا متاهل شدن و براشون قضیه درس بی اهمیت شده یا خواستگار جدی دارن و به ازدواج فکر میکنن.خلاصه حرفش این بود که دخترا یا تو فکر ازدواجن یا تو فکر درس و یکی رو انتخاب میکنن.اصلا خوشم نیومد.بذارید احساس قلبیمو بگم، انتهای این دوراهی تحقیر هست.زنی که درس و ول کرده و زود متاهل شده و زود مادر شده یه روز بچش مادرشو بی سواد قلمداد میکنه و زنی هم که همه ی عمرش تحصیل کرده جامعه بهش میگن بدبخت چون شوهر نداره و فکر میکنه.چرا هیچ وقت بین تحصیل و پدری برای پسرا مسئله ای به وجود نمیاد ولی دخترا باید تمام دوران نوجوانی و جوانیشونو به این موضوع فکر کنن و بدونه هر کدوم از این راه ها احساس تحقیر از طرف بچش یا حقارت دربرابر حرفای جامعه بهشون دست بده.یعنی اونا وجودی تا این حد ضعیف و غیر قابل برنامه ریزی دارن؟اونا یا تنبل هستن و یا ضعیف...
چیزایی که میبینم واقعا خیلی ناراحت کنندس...البته همه ی اونا احساس رضایت میکنن و شاید اصلا من حق ناراحت شدن و نداشته باشم..