فکرم سرتاسر گذشته هست ولی اینجا نیست،خستم خیلی خسته ، خسته از دردی که درمانش دست همون درده:(
اوضاع زندگی کاملا خر تو خر شده!متاشفم واسه خودم من الان باید سر درس خوندن بودم نه این که همه ی روز به اینه نگاه کنم و غصه بخورم،فکر کنم باید یه شال پشت کنکور بمونم،اصلا تحملشو ندارم:`(
بدترین قسمت این زندگی اینه که همه فکر میکنن من خوشحال ترین و بی خیال ترین ادم دنیام!
امروز تو مدرسه کنکور ازمایشی داشتیم کارنامه دفعه های قبل و دادن به خاطر افت بدی که داشتیم با یکی از معلما دعوامون شد گفت شما ها به اسلام ضربه میزنید!!!!جوونای دوره ی من برای اسلام میمردن ولی شما ها حتی حاضر نیستین جبهه علمیشو تقویت کنید...
خیلی دلم میخواست بهش بگم انگیزه خدمت ندارم برو خدا رو شکر کن خیانت نکردم:-\
بچه که بودم فکر میکردم کسایی که میرن اونور اب ابلهن!ولی نمیدونم چرا چند ساله با خودم میگم کاش توی بلاد کفر زندگی میکردم جایی که دینم خصوصی بود برای خودم و خبری از سر خر تو زندگیم نبود...اگر بگم دلم ازادگی بدونه دین میخواست خیلی پر رو ام...و لس خب دله دیگه میخواد
همیشه فکر میکردم کفار که بدبختی میوفتن کی و صدا میزنن کمکشون کنه!الان که دیگه با این افکار لجن روم نمیشه خدا رو صدا بزنم درکشون میکنم!
همیشه از خدا رویای صادقه خواستم ولی بهش نرسیدم تا اسن که چند وقت پیش یه خواب قشنگ و شفاف ولی با محتوای ناامید کننده دیدم.زیر اسمون افتابی یه کارنامه بهم دادن دو تا درس بود.
انحراف۹۹درصد
راه راست۱درصد
کاش میدونستم چه چیزی اون یه درصد و برام حفظ کرده تا بهش چنگ بزنم...
به دوستم میگم ادمی کا ما باشیم راه فرار براش نمونده.کاش هیچ وقت تو عصر ارتباطات زندگی نمیکردم کاش هیچ وقت از غیر خودم با خبر نمیشدم کاش میشد نفهم باشم کاش فراموشی احاطم میکرد...کاش لحظه ی ازل دنیا رو انتخاب نمیکردم
چی به سر بشر تنهای قرن۲۱ میاد!!!جمجمه ها خالی...استخوان ها ناتوان...
دلم برای عدم بودن خودم تنگ شده!
اصل و اسایش من توی برگشت به عدمه!
پ ن:من چی کار کنم؟
عکس:دری
ا و افتاب و دوست دارم
اون دختره هم فرض کنید ۸ سالشه
سلام:)
اومدم واسه خداحافظی:|
دلم واسه اینجا تنگ میشه...
ولی خب سال مهمی پیش رومه.سال کنکور .... من نت خونه رو قطع کردم که دیگه نیام..
مطمئنا کار درستی کردم..
دلم واسه زهرای عزیز و محدثه عزیز تنگ میشه!
همچنین برای بعضی وبلاگا مثل صالحات و لولا پالوزا!
به هر حال:)
برام دعا کنید توی این یه سال خوب درس بخونم موفق بشم...
اگر تونستم گاهی با گوشی سر میزنم...
فعلا یا علی ...
عکسم بی ربط:")
فکر میکردم اگر وبلاگ داشته باشم میتونم راحت بنویسم.اخه توی شبکه اجتماعی یجوریه:(اونجا با یه عده صمیمی میشی و بعد از مدتی میبینم واسه گفتن بعضی حرفا باید مراعات اونا رو هم بکنم!امروز رفتم به یه سری از وبلاگای بیان سر زدم.یکی از وبلاگا همه ی مطالبشو رمز گذاشته بود!جزء صد وبلاگ بر تر بیان هم بود نمیدونم چند نفر ازش خواهش میکردن تا رمز مطالبشو به اونا هم بده تا بخونن!نمیدونم اگر من مطالب رمزی بذارم چند نفر ازم میخوان بهشون رمز بدم!
حس میکنم به یه خجالت کشیدن بی خود و مسخره دچار شدم سینه ام همیشه پر از حرف بوده مطمئنم اینطوره اخه توی تنهایی زیاد حرف میزنم!
خیلی بدم میاد از این وضع:(
حتی وقتی کتاب میخوندم چراغ خاموش بود.دوست داشتم نور افتاب کتابمو روشن کنه برده رو میکشیدم کنار خیلی برام دوست داشتنی بود فقط نور خورشید تو اتاقم باشه.میز رو جوری تنظیم کرده بودم که نور بیفته روی کتابم خودم توی سایه...مامانم میومد چراغ و روشن میکرد ولی این نور مصنوعی خیلی برام اعصاب خورد کن بود!
خونمون ته شهر قرار گرفته بود البته الان همه ی اون زمین های خالی رو ساختمون زدن من دوسشون ندارم!قبلا ته کوچه میرسیدی به زمین کشاورزی اون موقع ها کشت میکردن وقتی جوونه گندم میزد بیرون میرفتم نوازششون کنم!باد گرم جنوب میخورد به صورتم این باد گرم اون شلاقی که به صورت ادم میزنه شاید کسی باور نکنه ولی دوست داشتنیه.همیشه حس میکردم تو افتاب خوشکل ترم:-|
ایادمه در ایام قدیم عکسای قشنگ تری توی تقویم ها میزدن بهار عکس شکوفه.تابستون عکس ساحل.پاییز عکس یه شخص تنها توی وسط درختای خشک.زمستونم طبیعت شیشه ای:")عکسارو میبریدم میزدم به در کمد روی شیشه پنجره حتی رو جلد دفتر!عجیب بود که اینقدر باهاشون لذت میبردم.به خاطر همین یکی از دوست داشتنی ترین انشاهای مدرسم انشایی بود که معلم گفته بود یه عکس به دلخواه انتخاب کنید دربارش بنویسید!یه کلبه وسط گندم زار!یه کلبه کنار رودخونه که عکس درختا توی اب منعکس میشه...ارزو های دست نیافتنی!
خوب بود توی شهری زندگی میکردم که از وسطش رودخونه رد میشد .مینشستم کنار دز بعد بجای ساختمونا اطراف درخت تصور میکردم میشد مثل یکی از اون عکسا!خوبه من حسرت نوازش اب و ندارم:|با مانتو و مقنعه و گاهی چادر میرفتم توی اب(تو شهر ما اینکار معموله و خود نمایی نداره!اصلا!)کلا لذت بخشه باد پوستتو جزغاله کنه بعد اب خنکش کنه!^.^
بعضیا شاید فکر کنن علایق من بیخودن:/ولی خب من دوست دارم یه بارم که شده جاهایی رو که فقط عکسشون رو دیدم سفر کنم!اخه ما معمولا سفر هامون توی سفر زیارتی خلاصه میشه...
مگه چه اشکال داره یه بار تو ساحل قرمز پکن بشینی بگی سبحان الله.یا کنار دریاچه هیلیر بشینی بگی سبحان الله...یا هر جای دیگه...
از این عکس تابستونی هم خیلی خوشم اومد:)فکر کنم سواحل مالدیو باشه:|
حیف که موارد غیر اخلاقی زیاده وگرنه میگفتم الهم الرزقنا:|
این روزا کم تر مینویسم تو وبلاگم:(
مثلا میخوام درس بخونم!
التماس دعا برا کنکور!
خدا کنه شرمنده امام خامنه ای عزیزم نشم...!
ژنرال گی بک...
دیشب فیلم تموم شد:(الانم داره احتمالا تکرار قسمت اخرشو پخش میکنه ..چقدر غم انگیز تموم شد:"فیلمش عالی بود حتی از جومونگم بهتر بود . کار مسخره ای که کردم این بود که قبل از تموم شدن فیلم ، فیلمو لوثش کردم!!!رفتم از توی ویکی پدیدا اخر عاقبت ژنرال گی بک رو خوندم! هر چند توی فیلم نشون نداد ولی خب اینجا مینویسمش!
ژنرال گی بک (یا گای بک) به ژنرال مقدس معروفه دلیلشم رفتار خوبش با اسرای جنگی بوده . نهایت توی جنگ با ارتش شیلا وقتی شمار افرادش 5000 نفر هستن و تعداد افراد دشمن 50000 نفر کشته میشه البته لازم به ذکره 12000 نفر از ارتش شیلا ر میکشه . بعد از یک روز سرش از تنش جدا میشه و به پایتخت باکجه فرستاده میشه(باکجه الان دیگه در اختیار شیلا هست) بدنشم مثله میشه و هر قسمت از بدنش توی یک شهر به معرض نمایش قرار داده میشه ... تا یک روز هیچکس جرات نمیکنه به جسدش نزدیک بشه حتی سربازای دشمن از جسدشم وحشت داشتن ...
*جالب:کره ی امروزی از سه امپراطوری گوگوریو( موسس جومونگ) ، باکجه (موسس سوسانو) و شیلا تشکیل شده + گایا(موسس سورو)*
هرچند فیلم برای لوث شد ولی هیچی از جذابیتش کم نشد .... عجیب با این کره ای ها احساس همدلی میکنم:")) حالا برم تکرارشم ببینم!
عکس : ژنرال گی بک
این بازیگره خیلی کارش خوبه!
خر کیف شدن با فیلمای کره ای:|
دیروز که داشتم سریال «سرنوشت یک مبارز» رو میدیدم گفتم واقعا این کره ای ها میان فیلماشون رو از روی وقایع جاری ایران میسازن:|
«گی بک» دژ شیلا رو با بیست سرباز فتح میکنه اون وقت امپراطور میخواد اعدامش کنه چون با این فتحی که کرده مذاکرات صلح بهم خورده:/: